amirkabirlibrarian

این وبلاگ متعلق به کتابخانه عمومی امیرکبیر کرمانشاه است.

amirkabirlibrarian

این وبلاگ متعلق به کتابخانه عمومی امیرکبیر کرمانشاه است.

تغییر آدرس سایت

| پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ق.ظ | ۰ نظر

آدرس سایت کتابخانه تغییر یافت.


آدرس جدید سایت کتابخانه امیرکبیر  

  amirkabirlib.ir    می باشد. 

عیب های پنهان

| شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

از « شیخ بهایی» نقل است:
عارفی پارچه ای بافت و در بافت آن نهایت دقت و کوشش خود را به کار برد و سپس آن را فروخت. مشتری به علت عیبی پنهانی، آن پارچه را به او بازگرداند و عارف گریست! مشتری چون عارف را گریان دید، دلش سوخت و گفت: پارچه را به من برگردان. من به این عیب راضی ام، گریه نکن. عارف گفت: گریه ی من از بابت عودت پارچه نیست. از آن می گریم که در بافت آن کوشش بسیار کردم و حال به سبب عیبی پنهان به من بازگردانده شد؛ حال می ترسم عملی را نیز که چهل سال در آن کوشیده ام، از من نپذیرند.

بنده نوازی و بندگی

| دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر ! 
روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر.

باد

| شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ق.ظ | ۰ نظر

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.  بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.  یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.  تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله راروی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟! دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد؛ باید روی شنهای صحرابنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق مامی کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

اگر نسبت به دیگران صبور باشیم پذیرش خطاهای خودمان ساده تر می شود.

شیشه و آینه

| چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ب.ظ | ۰ نظر

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده اند، شیشه اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می‌کند.اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

پندهای لقمان به فرزندش

| پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:

اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!...

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.

بخش کودک کتابخانه عمومی امیرکبیر در جشنواره شاد دوستی کودک و کتاب که به صورت مشارکتی و به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید برگزار شد، حضور پیدا کرد.

بخش کودک کتابخانه عمومی امیرکبیر در جشنواره دوستی کودک و کتاب که به همت مهدهای کودک مانی و آفرین و با مشارکت تعدادی از نهاد ها و سازمان ها برگزار شد، حضور فعال و پررنگی داشت.

الهام خنجر کتابدار بخش کودک کتابخانه عمومی امیرکبیر، برنامه های بخش کودک این کتابخانه در جشنواره را شامل مسابقه قرائت قرآن توسط کودکان و اهداء جوایز به آن ها، معرفی کتاب به روش آهنگین همراه با نمایش عروسکی شخصیت های داستان و معرفی کتاب توسط کودکان عضو این کتابخانه عنوان کرد.

گفتنی است این جشنواره روز یکشنبه پانزدهم شهریور و به همت انجمن خیرین کتابخانه ساز استان در پارک آزادگان برگزار شد.


تقلا

| شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر می رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه ی او محافظت کند.اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد همه ی عمر را روی زمین بخزد و هر گز نتوانست با بال هایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود، تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

 گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، فلج می شدیم ،به اندازه ی کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

جوان گمنام عاشق دختر پادشاهی شد

| سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ق.ظ | ۰ نظر

جوان گمنامی عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت تا اینکه مرد زیرکی از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست، در همانجا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری بکند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند بعد از مدت ها جستجو او را یافت، گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه از تو خواست، از آن فرار کردی؟

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را خانه خویش نبینم؟!

چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند اما خدا را نمی شناسند، بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند.