دزد حرف شنو
دزدی به خانه ی مردی زاهد رفت بسیار بگشت اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد، خواست که نومید بازگردد که ناگهان شیخ او را صدا زد و گفت ای جوان سطل را بردار و از چاه آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از را رسید به تو بدهم، مبادا که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی. دزد آبی از چاه بیرون آورد وضو گرفت به نماز مشغول شد.
روز شد کسی در خانه ی زاهد را زد داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ آورد و گفت این هدیه به جناب شیخ است، شیخ رو به دزد کرد و گفت دینارها رابردار و برو. این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه به اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تا کنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم. خداوند مرا چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم، کیسه ی زر را برگرداند و از مریدان مرد زاهد شد.
تا آب شدم سراب دیدم خود را
دریا گشتم حباب دیدم خود را
آگاه شدم غفلت خود را دیدیم
بیدار شدم به خواب دیدم خود را
((منسوب به ابوسعید ابوالخیر))
- ۰ نظر
- ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۵۷